من
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس آه روزها را با شب شرمده بودم
يك عمر دور و تنها تنها بجرم اين آه
او سرسپرده مي خواست ‚ من دل سپرده بودم
يك عمر مي شد آري در ذره اي بگنجم
از بس آه خويشتن را در خود فشرده بودم
در آن هواي دلگير وقتي غروب مي شد
گويي بجاي خورشيد من زخم خورده بودم
وقتي غروب مي شد وقتي غروب مي شد
کاش آن غروب ها را از ياد برده بودم
مــــواظـــــب بــــاش
مــواظـــب حرف هــــــایت
طعنعه هــــایــت ، رفتـار هـــایــت
بتـــــرس از روزی که تنـــها آرزویـت شــــنیـدن صـــــدایم بـاشد
روزی که لـــمس دستـــــهایم فقــــط از روی سنگ قبرم ممکن بـــاشد
درباره این سایت